بهار را به انتظار بوییدن گل دستانت مینشینم
و اگر بهارم بی تو سپری شود
این داغ را به داغ تابستان می دهم تا روزگار بداند من مغرورانه به انتظارت
میسوزم و می سوزانم.
چه روز ها که می گذرند و اینه ء پاییز ،سرخی انتظارم را که از عشقی
فرا تر از این روزهارنگ گرفته نمایان می کند.
می روم و چیزی که باقیست رودیست
که شعله ء عشق و انتظارم
از این همه ارواح یخ زده ء سپید می سازد.
هنوز خوا هان زیبا ترین و معطر ترین گل دستانت هستم
که تو خوا ستنی ترینی و من درس انتظار را می خوانم
تلخ و شیرین ،خسته و استوار ، در انتظار لبخندت ، گاه می نشینم و
گاه می روم .
کسی اواز می دهد منتظر بهار باشید....