یه بچه ای رو دیدم خیلی نوشابه دوست داشت .
تا جلوش میگفتی کوکاکولا ، بهونه میگرفت . میگفت منم میخوام .
کاری نداشت شبه ، نصفه شبه . نمیفهمید بسه زبون .
مامانش بهم میگفت کاشکی بهش یاد نداده بودم بگه کوکاکولا .
حالا من نه روضه خونم و نه بلدم .
اما به خودم فکر کردم گفتم شاید حسین هم اون روز به خودش میگفت
کاشکی بهش یاد نداده بودم بگه آب .
چون هر یه باری که با اون لب کوچیک و خشکش میگفت آب
همه ی وجودم آب میشد و میرفت توی زمین .
بمیرم برای عباس
آخه هر دفعه ای که علی اصغر میگفت آب همه ی نگاه ها به
عباس ختم میشد .
بمیرم واسه عباس .
الهم الرزقنا شهادة فی سبیل الحسین (ع)